ذو النون مصری رحمةالله علیه گوید: «الصوفی إذا نطق أبان نطقه من الحقائق، و إنْ سکت نطقتْ عنْه الجوارح بقطْع العلائق.»
صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود؛ یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد، معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود؛ یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف. چون می گوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر.
جنید گوید، رحمة الله علیه: «التصوف نعت أقیم العبد فیه.» قیل: «نعت للْعبد، أم نعت للحق؟» فقال: «نعت الحق حقیقة و نعت العبْد رسْما.» :«تصوف نعتی است که اقامت بنده در آن است.» گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟» گفت:«حقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق.» یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود.
و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید، بنده را هیچ نعت درست نیاید؛ از آن چه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق به جز رسم نیست؛ که نعت وی باقی نبود و ملک و فعل حق باشد. پس به حقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عز و جل بنده را فرمود که: «روزه دار». و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم، آن صوم بنده را باشد؛ و باز از روی حقیقت از آن خداوند؛ چنان که خداوند گفت و رسول خبر داد، علیه السلام:«الصوم لی وانا اجْزی به.» روزه از آن من است؛ از آن چه مفعولات وی جمله ملک وی است، و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت.
ابوالحسن نوری رحمة الله علیه گوید: «التصوف ترْک کل حظ النفْس.»
تصوف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد: یکی رسم ودیگر حقیقت. و این ان بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بودو این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود. پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای، جل جلاله. فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت. و بدین قول مبین شد قول جنید رحمةالله که پیش از این قول است.
و هم ابوالحسن نور رحمةالله علیه گوید: «الصوفیة هم الذین صفتْ أرواحهم، فصاروا فی الصف الأول بیْن یدی الْحق.»
صوفیان آنان اند که جانهای ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوی خلاص یافته تا اندر صف اول و درجۀ اعلی با حق بیارامیده اند و از غیر وی اندر رمیده.
و همو گوید، رحمة الله علیه: «الصوفی الذی لایمْلک ولایمْلک.»
صوفی آن بود که هیچ چیز اندر بند وی ناید، و وی اندر بند هیچ چیز نشود و این عبارت از عین فنا بود؛ که فانی صفت، مالک نبود و مملوک نه؛ از آن چه صحت ملک بر موجودات درست افتد و مراد از این آن است که صوفی هیچ چیز را، از متاع دنیا و زینت عقبی، ملک نکند و خود اندر تحت حکم و ملک نفس خود نیاید. سلطان ارادت خود را از غیر بگسلد تا غیر طمع بندگی از وی بگسلد. و این قول لطیف است مر آن گروه را که به فنای کلی گویند، و ما غلطگاه ایشان در این کتاب بیاریم تا تو را معلوم شود، ان شاءالله، عزو جل.
ابن الجلاء رحمةالله علیه گوید: «التصوف حقیقة لارسم له.»
تصوف حقیقتی است که وی را رسم نیست، و آن چه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات، و حقیقت خاصۀ حق بود. چون تصوف از خلق اعراض کردن بود، لامحاله مر او را رسم نبود.
ابوعمرو دمشقی رحمةالله علیه گوید: «التصوف رویة الکوْن بعیْن النقْص، بل غض الطرْف عن الْکوْن.»
تصوف آن بود که اندر کون ننگری جز به عین نقص، و این دلیل بقای صفت بود، بل که چشم فراز کنی از کون و این دلیل فنای صفت بود؛ از آن چه نظر از کون باشد چون کون نماند نظر هم نماند و غض طرف از کون بقای بصیرت ربانی بود، یعنی هر که به خود نابینا شود به حق بینا گردد؛ از آن چه کون طالب هم طالب بود و کار وی از وی به وی باشد، وی را از خود بیرون راهی نباشد. پس یکی خود را بیند ولیکن ناقص بیند و یکی چشم از خود فراکند و نبیند و آن که می بیند اگرچه ناقص بیند دیدۀ وی حجاب است و آن که می نبیند بینایی حجاب نیاید. و این اصلی قوی است اندر طریق تصوف و ارباب معانی، اما این، جایگاه شرح این نیست.
ابوبکر شبلی رحمة الله علیه گوید: «التصوف شرک، لانه صیانة الْقلْب عنْ روْیة الغیر ولاغیر.»
تصوف شرک است؛ از آن چه آن صیانت دل بود از رویت غیر، و خود غیر نیست؛ یعنی اندر اثبات توحید رویت غیر شرک باشد و چون اندر دل غیر نبود صیانت کردن مر او را از ذکر غیر محال باشد.
حصری رحمة الله علیه گوید: «التصوف صفاء السر من کدورات المخالفات.»
تصوف صفای سر بود از کدورات مخالفت و معنی این آن بود که سر را از مخالفت حق نگاه دارد؛ از آن چه دوستی موافقت بود و موافقت ضد مخالفت باشد. و دوست را اندر همه عالم به جز حفظ فرمان دوست نباشد، و چون مراد یکی باشد، خالفت از کجا صورت گیرد؟
محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب رضی الله عنه گوید: «التصوف خلق، من زاد علیک فی الخلق، زاد علیک فی التصوف.»
تصوف نیکوخویی باشد، هر که نیکو خوتر، وی صوفی تر. و خوی نیکو بر دو گونه باشد: یکی با خلق و دیگر با حق. نیکوخویی با حق رضا باشد به قضای وی و نیکوخویی با خلق حمل ثقل صحبت ایشان برای حق و این هر دو خود به طالب آن باز گردد. حق را تعالی صفت استغناست از رضای طالب و سخط طالب و این هر دو صفت اندر نظارۀ وحدانیت وی بسته است.
مرتعش رحمةالله علیه گوید: «الصوفی لایسبق همته خطْوته البتة.»
صوفی آن بود که اندیشۀ وی با قدم وی برابر بود البته. ای جمله حاضر بود دل آن جا که تن، و تن آن جا که دل، قول آن جا که قدم، قدم آن جا که قول. و این نشان حضوری بود بی غیبت بر خلاف آن که گویند: «از خود غایب به حق حاضر.» لا، بل که «به حق حاضر و به خود حاضر.» و این، عبارت از جمع الجمع باشد؛ از آن چه تا رویت نبود به خود، غیبت نبود از خود و چون رویت برخاست حضوری بی غیبت است. و تعلق این معنی به قول شبلی است، رحمة الله علیه: «الصوفی لایری فی الدارین مع الله غیْر الله.» صوفی آن بود که اندر دو جهان هیچ نبیند به جز خدای عز و جل. و در جمله هستی بنده غیر بود و چون غیر نبیند خود را نبیند. و از خود بکلیت فارغ شود اندر حال نفی و اثبات خود.
جنید رحمةالله علیه گوید: «التصوف مبنی علی ثمان خصال: السخاء، و الرضاء، و الصبر و الإشارة و الغربة، و لبْس الصوف و السیاحة و الفقر. اما السخاء فلابراهیم و اما الرضاء فلاء سحق و اماالصبر فلأیوب، و اما الإشارة فلزکریا و اما الغربة فلیحیی، و اما لبس الصوف فلموسی، و اما السیاحة فلعیسی و اما الفقر فلحمد، صلوات الله علیهم اجمعین.»
گفت: بنای تصوف بر هشت خصلت است اقتدا به هشت پیغمبر، علیهم السلام: به سخاوت به ابراهیم، و آن چندان بود که پسر فدا کرد؛ و به رضا به اسحاق که وی سر فدا کرد و به ترک جان عزیز خود بگفت؛ و به صبر به ایوب که اندر بلای کرمان صبر کرد؛ و به اشارت به زکریا که خداوند گفت: «اذنادی ربه نداء خفیا(۳/مریم)»؛ و به غربت به یحیی که اندر وطن خود غریب بودو اندر میان خویشان از ایشان بیگانه؛ و به سیاحت به عیسی که اندر سیاحت خود چنان مجرد بود که جز کاسه ای و شانه ای نداشت چون بدید که کسی به دو مشت آب می خورد کاسه بینداخت و چون بدید که به انگشتان تخلیل می کرد شانه بینداخت؛ و به لبس صوف به موسی که همه جامه های وی پشمین بود؛ و به فقر به محمد علیهم السلام که خدای عز و جل کلید همه گنجهای روی زمین بدو فرستاد و گفت: «محنت برخود منه و از این گنج ها خود را تجمل ساز.» گفت:: «نخواهم. بارخدایا، مرا یک روز سیردار و یک روز گرسنه.»و این اصول اند رمعاملت سخت نیکوست.
حصری گوید، رحمة الله علیه: «الصوفی لا یوجد بعد عدمه ولایعْدم بعد وجوده.»
صوفی آن بود که هستی وی را نیستی نباشد و نیستی وی را هستی نه؛ یعنی آن چه بیابد مر آن را هرگز گم نکند و آن چه گم کند مر آن را هرگز نیابد. و دیگر معنیش آن بود که یافتش را هرگز نایافت نباشد و نایافتش را هرگز یافت نه. یا اثباتی بود بی نفی و یا نفیی بود بی اثبات. و مراد از جملۀ این عبارات آن است که تا حال بشریت از کسی ساقط شود و شواهد جسمان از حق وی فایت گردد و نسبتش از کل منقطع گردد و یا سر بشریت اندر حق کسی ظاهر شود تا تفاریق وی اندر عین خود جمع گردد، از خود به خود قیام یابد وصورت این اندر دو پیغامبر علیهما السلام ظاهر توان کرد: یکی موسی صلوات الله علیه که اندر وجودش عدم نبود، تا گفت: «رب اشرحْ لی صدْری و یسرْلی امری (۲۵و ۲۶/طه)»، و دیگر رسول ما صلی الله علیه که اندر عدمش وجود نبود، تا گفتند: «ألمْ نشْرحْ لک صدْرک (۱/الإنشراح).» یکی آرایش خواست و زینت طلب کرد و دیگر را بیاراستند و وی را خود خواست نه.
علی بن بندار الصیرفی النیسابوری گوید، رحمة الله علیه: «التصوف إسقاط الرویة للْحق ظاهرا و باطنا.»
تصوف آن بود که صاحب آن، ظاهرا و باطنا، خود را نبیند و جمله حق را بیند؛ از آن چه اگر به ظاهرنگری بر ظاهر نشان توفیق یابی چون نگاه کنی معاملت ظاهر اندر جنب توفیق حق تعالی به پر پشه ای نسنجد به ترک رویت ظاهر بگویی؛ و اگر به باطن نگری بر باطن نشان تأیید یابی چون نگاه کنی معاملت باطن اندر جنب تأیید حق به ذره ای نسنجد به ترک باطن بگویی، جمله مر حق را بینی. پس همه حق را بینی، خود را هیچ نبینی.
محمدبن احمد المقری رحمةالله علیه گوید: «التصوف اسْتقامة الأحوال مع الحق.»
تصوف استقامت احوال است با حق؛ یعنی احوال مر سر صوفی را از حال نگرداند و به اعوجاج اندر نیفکند؛ از آن چه کسی را که دل صید محول احوال باشد احوال او را از درجۀ استقامت بنیفکند و از حق تعالی بازندارد.